www.ravei.ir






 مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.

هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال

غلام گفت:

ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»






جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.

دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد. سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول رومه به چشمش خورد. عکس توى رومه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت .

موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : آن رومه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"

گابریل گارسیا مارکز




آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بسم الله الرحمن الرحیم doorbinblog دايره جامعي از اطلاعات دانلود برای شما در آغوشــــ تاریـکــــــــــی madahanganaveh جغرافیا و برنامه ریزی شهری کتابخانه عمومی آزادگان ساری وبلاگ نمایندگی شیخ بهایی weloff