جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.

دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد. سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول رومه به چشمش خورد. عکس توى رومه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت .

موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : آن رومه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"

گابریل گارسیا مارکز



ضرب المثل

داستانک

میوه ,مى ,دکه ,تو ,رومه ,جلوى ,میوه فروش ,میوه فروشى ,سیب را ,چاقو را ,رومه را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانستنی ها محوطه سازي و اجراي فضاي سبز کوپلر دانلود فایل دنیای بازی طرید شهروز براری صیقلانی تخفیف دونی بیستمین پرسش مهر